سلام
(در پرانتز- این متون رو شاید فقط یک برنامه نویس بفهمه ...)

فکر کنم این یک ضرب المثل باشه که تجربه فراتر از علمه. ولی الان که فکرش رو میکنم تجربه همون علمه...

خدا هیچ بنی بشری را برنامه نویس بی یار و یاور نکنه ...

خیلی سخته وقتی که گیری کنی و هیچ احد و ناسی توان پاسخ گویی به مشکلت رو نداشته باشند و خودت باشی و خدا.

چون کار من سرور هست و برنامه نویسی های مربوط به اون برخی اوقات مخاطبین خیلی زیادی وارد سامانه هام میشوند و باید کاری کنم که سامانه نپره. این لحظه جنگ رو بارها و بارها تست کردم.

قابل پیش بینی هم نیستند، برخی اوقات که بدونی سامانه در تست واقعی چطور جواب میده.

اخیرا نرم افزاری داشتم که باید پاسخگوی 2700 نفر فعالیت آنلاین و همزمان را می داد.

در این مواقع همه کوچکترین جیزهای ممکن باعث میشه هنگی اتفاق بیفته. یاد مرحوم ادوارد مرفی(قانون مرفی) افتادم که میگفت اگر امکان اتفاق بدی وجود داشته باشه اون اتفاق میفته.

برای این سامانه وقتی مخاطبین وارد شدند و تعدادشان رفت بالا سامانهبه فنا رفت و من تمام مشکلات رو بررسی کردم که ببینم چه چیز باعث هنگی میشه.

سرورم رم و سی پی یو کم نمی آورد و درخواست های http بسیار زیادی را تحمل می کرد.

به این نوع جملات میگویند: کاریکلماتور
چقدر زود عقاید خشکمان، تر می شوند.
توضیحش بماند برای بعدی که هرگز نخواهد آمد.

 

عنوان "من هم یک روز آدم بودم" رو از متن مقدمه کتاب "مینیمالیسم دیجیتال" گرفتم. کتابی که هنوز نخواندمش ولی می دانم خیلی مفید خواهد بود.
این کتاب و اون عنوان که اشاره به مقاله 7000 کلمه ای جوانی دارد که زندگی دیجیتالی او را عوض کرده من را به این فکر انداخت که مجددا روی دکمه های پلاستیکی نوت بوکم فشار هایی بیاورم، شاید هنوز هم انگشتانم به دلم متصل شد و متن خوبی از آب در آمد، هرچند که خودکار را قطعا بیشتر دوست می دارم و حتی مداد را...

روی دیواری تقریبا نابود و پکیده، شخصی با اسپری نوشته بود کاش تموم شه. این روز ها می بینم مردم چیزهایی را از جنس امید گم کرده اند. در زندگی شخصی، خانوادگی، اجتماعیشان.

بارها و بارها فکر کرده ام که قراره چی بشه؟ من قراره چه کنم؟ چه کار کنیم همه چیز خوب میشه؟
یا بهتر بگم سوالات آشنای از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟ و ...