عنوان "من هم یک روز آدم بودم" رو از متن مقدمه کتاب "مینیمالیسم دیجیتال" گرفتم. کتابی که هنوز نخواندمش ولی می دانم خیلی مفید خواهد بود.
این کتاب و اون عنوان که اشاره به مقاله 7000 کلمه ای جوانی دارد که زندگی دیجیتالی او را عوض کرده من را به این فکر انداخت که مجددا روی دکمه های پلاستیکی نوت بوکم فشار هایی بیاورم، شاید هنوز هم انگشتانم به دلم متصل شد و متن خوبی از آب در آمد، هرچند که خودکار را قطعا بیشتر دوست می دارم و حتی مداد را...
روی دیواری تقریبا نابود و پکیده، شخصی با اسپری نوشته بود کاش تموم شه. این روز ها می بینم مردم چیزهایی را از جنس امید گم کرده اند. در زندگی شخصی، خانوادگی، اجتماعیشان.
بارها و بارها فکر کرده ام که قراره چی بشه؟ من قراره چه کنم؟ چه کار کنیم همه چیز خوب میشه؟
یا بهتر بگم سوالات آشنای از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟ و ...
فکر میکنم جوابش را پیدا کرده ام باید در مکتب کتاب سالیانی شاگردی کنم. بسیاری از دردهای ما ناشی از نافهمی آدمها و خودمان است. این نافهمی ها هیچ درمانی به غیر از کتاب ندارد.
من، اطرافیانم و جامعه زمانی درست می شویم که بفهمیم و عمل کنیم.
راه اینجاست: کتاب بخوانیم و کتاب بنویسیم.
احتمالا ادامه عمرم را بصورت بسیار جدی تر در این راه صرف کنم. این راه بسیار سخت است. نسل ما لا اقل خاطراتی از دوران قبل از دیجیتالی شدنمان را دارد، یکی و دو کتاب در دست گرفته ایم ولی نسل حاضرِ دچار توهمِ همه چیز دانی و با دسترسی وسیع به اطلاعات کم عمق، نیازی به کتاب خواندن در خودش احساس نمی کند و شوربختانه تجربه خوبی هم از برخورد با کتاب در دوران تحصیل خود ندارد.