ساعت از نیمه های شب گذشته است. دوست دارم بنویسم آخر برخی اوقات کلمات از مغزم سرریز می شوند.
دقیق تر بخواهم برایتان بگویم یعنی:ریختن مظروف از لب ظرفی چون بیش از اندازه باشد.(لغت نامه دهخدا)
و من این سرریزها را دوست دارم. البته اگر به آن نگوییم نشتی:مایعی که از ظرفش نفوذ کرده و تراویده باشد(لغت نامه دهخدا)
به نظرم حافظ هم سرریز داشته است و تاب نگه داشتن برخی مفاهیم را نداشته و محصول این سر ریز ها اشعار ناب عرفانی می شده.
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند
سعی کنیم با چیزهای خوب پر شویم که سر ریزمان باعث آبرو ریزیمان نشود.