این روزها درگیری هایم بسیار زیاد شده،
البته کسی دیگر اینجا نیست که این مطلب را بخواند پس بگذار شفافتر بگویم، خود در گیری هایم زیاد تر شده به قول دخترم ویزگول(ویرگولی که ما میگفتیم و کامایی که نسل جدید می گویند)،
یکی از عناوین خوبی که پیدا کرده بودم و جا داشت برایش کتاب بنویسم عنوان افکار سر گردان بود.
(چون اساسا بعضی ها که سند روم کتاب نویسی دارند بخاطر عناوین دلربا چه کتابهایی که نمی نویسند-شاید روزی این بیماری را بیشتر شرح دادم)
افکار سرگردان ما ادم ها خیلی زیاده، مخصوصا اونهایی که مقداری باهوش تر هستند، مخصوصا اونهایی که دغدغه دارند، خصوصا اونهایی که نمیخواهند خودشون رو به غفلت بزنند.
پس رفیق اگر تو هم افکار سرگردان داری بزن قدش...
معلومه که یک چیزیت میشه و مثل بقیه نیستی ...
یکی از افکار سرگردان من این روزها تشکیل پیج در شبکه های توییتر و اینستا گرام هست.
چه بخواهیم یا نخواهیم قطار پینوکیو که به مقصد شهر شادی حرکت کرده خیلی ها رو سوار کرده !!!
پدر ژپتو ها هم خیلی تلاش کردند تا از رفتن پینوکیو ها جلوگیری کنند. اما پینوکیوها آنقدر غرق در شادمانی و نشاط سرزمین بازی شده بوند که به حرفهای دیگران توجهی نمی کرد ند و سوار بر قطار شادی شدند و به سرزمین بازی ها رفتند. وقتی به آنجا رسیدند از دیدن آن همه وسیله سرگرمی و اسباب بازی که به راحتی می توانستند از آنها استفاده کنند، غرق در خوشحالی شدند و مستی این شادمانی انها را از همه چیز غافل کرد و تنها به خوش گذرانی فکر می کرند. بقیه داستان رو خودتان می دانید.
البته من پدر ژپتویی هستم که دارم وسوسه میشم که نکنه اونجا خبریه و دوست دارم سوار قطار شادی بشم و به مقصد توییتر و اینستا حرکت کنم.
هرچند با چشم خودم گوشهایشان را دیدم.